کافیاست تا در محله جانباز نام بیبی حمومی را بیاورید کسی نیست که او را نشناسد، نامش به نیکی بر سر زبان تمام اهالی محله است. جثه کوچکی دارد و با وجودی که وارد دهه ۸۰ عمرش شده است، اما علاوه بر انجام کارهای روزمره زندگیاش، دستی نیز در امور خیریه دارد.
چادر رنگیاش را به سر کرده و با همان لحن دلنشینش ما را به داخل خانه نقلی و باصفای خود دعوت میکند. سه ساعتی را که در کنار او و پای خاطراتش نشستیم با کلام شیرینش نگذاشت تا متوجه گذر زمان شویم. همراه با نصرت زادهعلی متولد شهرستان گناباد و چهره شناخته شده محله جانباز که نیمی از عمر خود را در این محله گذرانده است، آلبوم زندگی او و تجربه متفاوتش از جریان انقلاب را ورق زدیم.
۱۳ ساله بود که ازدواج کرد، میگوید تا زمانی که به عقد همسرش درآمده حتی برای یکبار هم او را ندیده بوده است: «آن زمان که مثل الان نبود، دختر هیچ اجازه و ارادهای از خود نداشت و این پدر دختر بود که وقتی میدید پسر جربزه کار کردن دارد دخترش را به او میداد و در قید پول و اموال نبود، یک روز پدرم به خانه آمد و گفت پسر یکی از کشاورزان تو را از من خواستگاری کرده و چند روزی نگذشته بود که به عقد همسرم درآمدم، اما تا همان شب عروسی هرگز او را ندیده بودم.»
میگوید آن زمان مردم به ساده زیستی عادت داشتند و مثل امروز چشم و همچشمی وجود نداشت.
او با وجودی که خانواده متمولی داشت و پدرش تاجر زعفران بود که چند زمین کشاورزی داشت و کارگران زیادی برای او کار میکردند، اما جهیزیهاش شامل یک صندوق، دو نمد، چند قاشق چوبی، کاسه سفالی و مسی، پارچه نابُر و ۴۰ رختخواب میشد، سری تکان میدهد: «آن زمان رسم بر این بود که در جهیزیه دختر ۴۰ تشک و لحاف داده شود.»
با دست به وسایل خانه اشاره میکند: «یخچال و اجاق گازی وجود نداشت، چون نیازی به ذخیره آذوقه نبود مثلا زمانی که خانه پدری بودم گوسفندی را میکشتیم و از گوشت آن استفاده میکردیم زمانی هم که به خانه شوهر رفتم هر روزی که میخواستیم گوشت بخوریم به اندازه همان روز گوشت تازه میخریدیم. میوه و سبزیجات هم تمام تازه خوری بود فقط انگور را در زیرزمین با رشتههای نخ و یا چوب درخت میم آویزان میکردیم که برای مدت طولانی تازه میماند و آنهایی هم که خشک میشد به صورت کشمش میخوردیم.»
او از اولینباری که از اجاق گاز استفاده کرد نیز این گونه میگوید: «روزی همسرم به خانه آمد و گفت برایت وسیلهای خریدهام تا راحتتر آشپزی کنی. او اجاق گاز سه شعلهای به همراه داشت که با وصل شدن به کپسول گاز روشن میشد. مردی نیز همراه همسرم آمده بود که اجاق گاز را به کپسول وصل و روشن کرد و به من گفت حالا بیا و آشپزی کن. بعد از اینکه غذا را درست کردم هر چقدر شعله گاز را فوت میکردم خاموش نمیشد تا فردا همان طور گاز روشن بود تا اینکه همسرم سؤال کرده بود و به او گفته بودند باید پیچش را بچرخانید تا خاموش شود.»
یک سالی که از ازدواج نصرت میگذرد هنوز فرزند اولش به چهل روزگی نرسیده بود که همسرش میگوید نمیخواهد در شهر کوچکی بماند و کشاورزی کند بلکه میخواهد به پایتخت برود و در حرفه دیگری مشغول به کار شود. برای همین هم دست نصرت و پسر یک ماههاش را میگیرد و به تهران میبرد.
با آدرسی که یکی از آشنایان به همسرش داده بود میتواند در کوره آجرپزی تهران که در حاشیه شهر بود مشغول به کار شود و در همان نزدیکی کوره نیز اتاقی را برای زندگی بگیرد. یکی دو ماهی که میگذرد نصرت نیز برای کمک به همسرش در همان کوره آجرپزی شروع به کار میکند.
خانه بسیار کوچکی بود که آب و برق نداشت و برای نوشیدن آب ناچار بودند تا از چاه آب بیاورند. برای حمام کردن در تابستان هم به رودخانه نزدیکی کوره میرفتند و در زمستان ظرف آبی را بر روی آتش گرم میکردند: «درست است که آن موقع مثل الان گاز لولهکشی و آب در همه خانهها و شهرها نبود.
زندگی کارگری در کنار کوره بسیار سخت بود، در ۱۸ سالی که در تهران زندگی کردم ۵ فرزند دیگرم را نیز به دنیا آوردم با این تفاوت که مادرشوهرم میگفت باید بچههای پسرت را در تایباد جایی که پدرشان متولد شده به دنیا بیاوری. اینگونه بود که برای زایمانهایم به شهر همسرم بازمیگشتم و ده روز بعد از زایمان دوباره به تهران میآمدم و مشغول به کار در کوره میشدم.»
آلبوم قدیمیاش را از کمد بیرون میآورد و انگشت اشارهاش را بر روی یکی از عکسهای آلبوم میگذارد: «بچه دومم که به دنیا آمد تازه به تهران برگشته بودم که چند جوان به محل خانه ما در نزدیک کوره آمدند و سؤالاتی درباره اینکه آیا برق، آب و رادیو دارید و اینکه دستمزد شما چقدر است و مشکلاتتان چیست پرسیدند و رفتند. فردا که با یکی از زنانی که در کوره کار میکرد صحبت کردم او نیز گفت که این چند جوان سراغ آنها نیز رفتهاند و از همین دست سؤالها پرسیدهاند.
چند روزی که گذشت دوباره سر وکله این جوانها پیدا شد، اما این بار درباره اینکه شما نیز حق و حقوقی دارید و نباید هر دستمزد و هر کاری را قبول کنید و ... حرف زدند و اینگونه بود که هر چند وقت یک بار ما این جوانها را میدیدیم، روزی یکی از آنها دوربینی به همراه خود آورده بود و عکسی از ما گرفت.»
عکسی که نشان میدهد یک مرد و دو کودک و یک زن هستند که با لباسهای نامرتب در کنار هم ایستادهاند، «زن داخل عکس خواهرشوهرم است، چون همسرم دوست نداشت من داخل عکس باشم.»
نصرت که هر از گاهی برای زیارت و اقامه نماز همراه با همسر و فرزندانش به حرم حضرت معصومه میرفته پای صحبتهای آیتا... العظمی بروجردی مینشسته است: «بعد از فوت آیتا... بروجردی بود که امام خمینی (ره) جای ایشان در حرم بعد از اقامه نماز مسئله دینی برای نمازگزاران بیان میکرد. اولین باری که پای فرمایشات امام (ره) نشستم بیان ایشان بسیار به دلم نشست.»
چند سالی از حضورش در تهران و زندگی کارگری میگذشت که پدرش مالی را به عنوان ارث و کمک خرج به او میدهد. از طرفی نیز در این چند سال مبلغی را همراه با همسرش پسانداز کرده بودند بنابراین موفق میشوند تا کوره آجرپزی را در نزدیکی ورامین خریداری کنند و خودشان صاحب کوره شوند
«با وجود اینکه صاحب کوره شده بودیم و کارگر گرفته بودیم، اما هنوز هم خودم هر روز به کوره میرفتم و کار میکردم. در همان زمان بود که تازه صحبتهای انقلابی شروع شد و اعلامیههایی درباره کارهایی که خاندان پهلوی و شاه انجام میدادند در میان مردم کوچه و بازار پیچید.»
میگوید آن زمان خبررسانی بسیار مشکل بود، چون رادیو و تلویزیونی در کار نبود و نخستینباری که تلویزیون دیده برایشان طعم شیرینی به همراه داشته است: «روزی همسرم با خوشحالی به خانه آمد و گفت در قهوهخانه سیداسماعیل رادیویی آوردهاند که آدمهای آن دیده میشود.»با صدای بلند میخندد و ادامه میدهد: «دست من را گرفت و همراه خود برد، جلو در قهوه خانه ایستادیم و از پشت شیشه برای اولین بار تلویزیون را دیدم.»
او ادامه میدهد: «هنوز ماه دی از راه نرسیده بود که زمین از بارش برف سپیدپوش میشد و تا آخر زمستان سال پر خیر و برکتی داشتیم، حتی گاهی شدت برف به گونهای بود که برای رفت و آمد باید راه خود را مانند تونل از میان برفها باز میکردیم. همین شدت سرما و بارشها باعث میشد تا در زمستان کوره تعطیل باشد. با تعطیلی کوره برای پنبهچینی به مزرعه حاج عباسعلی کاشی و یا برای جمع کردن صیفیجات به مزرعه محمد شیری میرفتیم تا درآمدی داشته باشیم.
زمانی که برای جمعآوری صیفیجات مشغول به کار بودیم مردی به نام طیب حاج رضایی برای خرید میآمد که بازار سبزی میدان امیرسلطان در دست او قرار داشت. طیب که آن زمان به انقلابیون پیوسته بود ارتباط خوبی با کارگران گرفت. به خاطر دارم بعد از دستگیری امام که به سراغ زنان کارگر آمد و از ما خواست تا با پوشیدن لباسهای بلند به شکل کفن، دست و صورت خود را گِلی کنیم و در اعتراض به دستگیری آقای خمینی از قرچک تا ورامین راهپیمایی کنیم.
طیب میگفت هر کس دوستدار خمینی است بیاید و کسی را مجبور نمیکرد، من هم که از قبل پشت سر امام نماز خوانده بودم و سخنان ایشان را درباره اینکه مردم کشور ما شیعه هستند، اما الان مذهب و دین از حکومت جدا شده و شاه هر بیبندوباری را راه انداخته و به نوعی غلام حلقه به گوش آمریکاییها شده شنیده بودم، لباس کفن به تن کردم و یکی از بچههایم را بغل و دست دیگری را گرفتم و همراه با بقیه برای اعتراض در خیابان حاضر شدم.»
از آن به بعد بود که نصرت و دو سه نفر از زنان دیگر نامههای سری و اعلامیهها را جابهجا میکردند، طیب به آنها گفته بود که، چون لباس و سر و وضعشان شباهت چندانی به انقلابیون ندارد میتوانند پوشش خوبی برای کارهای انقلابی باشند، اما در همین حین رد و بدل کردن اعلامیه و نامه چندباری دستگیر میشوند: «چند زن کارگر بودیم که تعدادی اعلامیه به یکی از شهرهای اطراف میبردیم.
همان طور که مزرعه یونجه را طی میکردیم ناگهان خبر رسید که لو رفتهایم و مراقب باشیم ما نیز سریع اعلامیهها را در لابهلای یونجهها مخفی کردیم، اما ماموران که از راه رسیدند توانستند اعلامیهها را پیدا کنند. اینگونه بود که ما را دستگیر کردند و به پاسگاه بردند، ماموری آمد و شروع کرد به بازجویی، اما لب به حرف زدن باز نکردم. او نیز از شدت عصبانیت من را به داخل حوض آبی که در محوطه پاسگاه وجود داشت و به خاطر سرما سطح آب یخ زده بود پرت کرد. اما باز هم هیچ حرفی نزدم.»
از آنجایی که در حین بازجویی به هیچ عنوان نصرت قبول نمیکند که اعلامیهها به او تعلق دارد که در داخل مزرعه پنهان کرده است ماموران که مدرکی در دست نداشتند او را آزاد میکنند.
نصرت یکبار دیگر به خاطر بردن نامه سری نیز دستگیر شده است: «من که از نعمت سواد محروم بودم و نمیتوانستم بخوانم، اما روزی طیب کاغذ کوچکی به من داد که با خط ریزی روی آن نوشته شده بود و از من خواست تا این نامه سری را به دست مردی در بازار با مشخصاتی که داده بود برسانم، اما نمیدانم چطور شد که ماموران رد من را زده بودند و دستگیرم کردند و به پاسگاه فرحآباد بردند.
قرار شد تا به وسیله یک خانم بازجویی بدنی شوم، اما در این بازجویی هیچ چیزی پیدا نکردند من نیز خودم را به بی حواسی زدم و مجبور شدند رهایم کنند.» وقتی از او میپرسیم که پس نامه چه شد؟ لبخندی میزند و با همان صدای آرامشبخشش میگوید: «زمانی که متوجه شدم ماموران در خیابان به من نزدیک میشوند نامه را خورده بودم!»
امامزاده عبدا... یکی دیگر از مقرهای رد و بدل اطلاعات و نامهها به وسیله نیروهای انقلابی بوده است، نصرت میگوید: «خودم را به شکل گداها در میآورد و در کنار قبرستان مینشستم. چادر را هم بر سرم میکشیدم فردی که اعلامیه را میخواست از من بگیرد نشانی من را میدانست که کجا و سر کدام مزار مینشینم، او با آمدن در کنار من سکه مشخصی را به همراه یک تکه شکر پنیر به من میداد و اعلامیهها را میگرفت.»
نصرت از شور و حال آن روزها و فعالیتهای انقلابی نیز این گونه یاد میکند: «یکی از افراد شاهنشاهی که زمینهای کشاورزی زیادی در حوالی کوره داشت نیروهای خود را میفرستاد تا زنان کارگر را در ازای دریافت مبلغی به عنوان روزمزد برای جمع کردن محصولات زمین کشاورزیاش بیاورد.
یکی از افراد مذهبی که ما را از اوضاع کشور باخبر و دعوت میکرد تا در حرکات انقلابی شرکت کنیم روزی به سراغ من آمد و گفت که یکی دو بار به عنوان کارگر به مزرعه سرهنگ «باتماقلیچ» بروم و از او برای آنها خبر بیاورم.
سر صبح که یک نفر برای جمع کردن کارگر آمده بود چادر رنگیام را به کمرم بستم و همراه آنها به زمین رفتم، زمین بزرگی بود که باید گوجه و بادمجان آن دستچین میشد. روز اول چیز خاصی نظرم را جلب نکرد و متوجه موضوعی نشدم بنابراین چند روز دیگر نیز همراه کارگران به زمین میرفتم تا اینکه شکی که داشتم تبدیل به یقین شد. سرهنگ که مردی هوسباز بود با آوردن زنان کارگر به مزرعه خود به آنها پیشنهادهای بیشرمانه میداد و حتی برخی از آنها را تهدید میکرد. در بازگشتم به کوره این موضوع را به آن مرد انقلابی گفتم تا خودش پیگیر ماجرا شود.»
صحبت از آمدنش به مشهد که میشود، کلامش تلخ میشود دستم را میگیرد و به نصیحت میگوید: «روزگار بازی زیاد دارد و به برخی از آدمها سخت میگیرد. سال ۵۲ بود، همسرم که تا دیروز دوش به دوش من بود و همراه با هم در راه انقلاب فعالیت میکردیم یکی از زنان کارگر زیردستمان را به عقد خودش درآورد.
به خاطر فرزندانمان ابتدا سکوت کردم، اما رفته رفته اخلاقش نیز عوض شد. دیگر لاابالی شده بود و شبها مست میکرد و به خانه میآمد. از طرفی میدیدم من که از کودکی با سن کم از خانه پدری مزرعهدار و متمول به خانه او آمدهام و زیر بال و پرش را گرفتم تا توانست کورهای بخرد این حقم نیست.»
او از روزی میگوید که صبح زود بعد از اینکه همسرش به کوره میرود، دست شش فرزندش را میگیرد و خودش را به ایستگاه راه آهن میرساند: «هیچ پولی همراهم نبود، اما توانستم در ایستگاه تهران سوار قطار شوم، چون بلیتی نداشتیم با بچههای کوچکم در راهرو قطار نشستیم، یکی از ماموران قطار از من پرسید که کجا میروی و بلیتت کجاست؟ گفتم بلیت ندارم، اما ایستگاه اول پیاده میشوم او نیز انگار که دلش رحم آمده باشد چیزی نگفت. از ایستگاه اول رد شدیم و نزدیک سمنان بودیم که رئیس قطار سراغم آمد و گفت راستش را بگو کی هستی و کجا میروی؟»
حرفش را با این جمله که «اگر خدا بخواهد هوای بنده هایش را داشته باشد، هر جور باشد وسیلهاش را هم جور میکند» قطع میکند و سپس میگوید: «وقتی رئیس قطار را دیدم اول ترسیدم، اما بعد راستش را گفتم و اینکه پولی ندارم و با بچههای قد و نیم قد و شیرخوارهام به مشهد نزد عمویم میروم.
رئیس قطار در گوش مامور کنار دستش چند کلمهای را به آهستگی گفت و سپس رو به من کرد و با اشاره به من فهماند که دنبالش بروم، همانطور که پشت سرش میرفتم در کوپهای را باز کرد و گفت میتوانی با فرزندانت در اینجا بمانی، همچنین دست در جیبش کرد و ۱۰ تومان به من داد. بسیار خوشحال شده بودم، اما تا خواستم تشکر کنم مامور قطار نیز با سینی غذا آمد، دیگر زبانم بند آمده بود از لطفی که خدا به من کرده بود.»
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «هیچ وقت چهره رئیس قطار را از یاد نمیبرم امیدوارم اگر زنده است خدا به او عمر با برکت و اگر به رحمت خدا رفته سعادت آخرت نصیبش گردد.»
به مشهد که رسیدم به منزل عمویم رفتم. او یکی از قدیمیهای محله کارخانه قند بود که خانه کوچکی داشت و در شهرداری کار میکرد. آن زمان این محله مثل الان آباد نبود خیابانی داشت که اسم آن را خیابان آسفالت گذاشته بودند، اما خبری از خودِ آسفالت در این خیابان نبود و خاکی بود، حتی خانهها لولهکشی آب نداشت.
یکی دو هفتهای مهمان عمو بودم، اما به شدت دنبال کار میگشتم که روزی یکی از خانمهای مسجد محله به من گفت برای حمام عمومی به یک کارگر نیاز دارند من نیز قبول کردم، چون هم از طرفی نمیخواستم سر بار کسی باشم و هم دنبال کاری بودم که به خاطر زن بودنم حرف و حدیثی در آن نباشد. بعد از مدتی که در حمام کار میکردم تمام اهالی کم کم من را شناختند و اینگونه بود که به خاطر سید بودنم اسمم را بیبی حمومی گذاشتند.
در مشهد نیز باز هم پای فعالیتهای انقلابی میماند: «روحانی به نام حسن نوروزی در مسجد سخنرانی میکرد که فردی انقلابی بود او دستورات آیتا... شیرازی را به ما منتقل میکرد و از زمان و محل تظاهرات میگفت. من نیز در تمام این تظاهرات شرکت میکردم اهالی محله بیشتر مذهبی بودند.
حتی به خاطر دارم چند پیرزن بودند که برای حضور در تظاهرات به ما اصرار میکردند و ناچار بودیم زیر بغل آنها را بگیریم تا به راهپیمایی بیایند. ۱۰۰ زن و مرد بودیم که هر روز از محله کارخانه قند تا سه راه مرتضوی و پایین خیابان با پای پیاده برای تظاهرات میرفتیم، حتی روزهایی که برف سنگین میآمد پاهایمان تا زیر زانو در برف فرو میرفت و کفش و جورابمان خیس میشد، اما باز هم در تظاهرات شرکت میکردیم، حالا دیگر پسر بزرگم بزرگ شده بود و در راهپیماییها همراه من بود.»
بی بی حمومی از روزی میگوید که در مقابل بیمارستان امام رضا (ع) غوغا شد: «وقتی خبر شهادت کادر پزشکی بیمارستان امام رضا (ع) پیچید تصمیم بر این شد که به کمک آنها برویم. وقتی به نزدیکیهای بیمارستان رسیدیم مردم زیادی از همه نقاط شهر آمده بودند.
ماموران که جمعیت زیاد مردم معترض را دیدند شروع به تیراندازی کردند. اول چند تیر هوایی زدند، اما بعد میخواستند به آیتا... مرعشی تیراندازی کنند که محمد منفرد خودش را سپر بلا کرد، چند ثانیهای از صدای شلیک گلوله نگذشته بود که صدای بلندی گفت «لامصبا کشتنش!» همهمه و بلوایی شد محمد منفرد را دورادور میشناختم زمانی در کارخانه قند کار میکرد و از افراد انقلابی بود. آهی میکشد و چشمانش را دقیقتر به یک عکس میدوزد: «چِها کشیدیم و چه روزهایی را دیدیم تا انقلاب پیروز شد.»
او از روزی میگوید که قرار بود امام به وطن بازگردد: «در محله کسی تلویزیون نداشت حتی تلویزیون داشتن را بد میدانستند، اما من در سفری که به تهران داشتم تلویزیون مبله کوچکی خریده بودم که جلو تصویر آن با درهای چوبی کوچکی بسته میشد. استفادهای از آن نمیکردم و روی آن آینه و شمعدان و گلدان گذاشته بودم هرکسی هم به خانه ما میآمد فکر میکرد که کمد است. اما روزی که قرار بود امام بیاید تلویزیون را به داخل کوچه آوردم و با وصل کردن سیم و آنتن آن توانستیم راهش بیندازیم»
صورتش به خنده باز میشود و ادامه میدهد: «از سر کوچه تا ته کوچه مردم بر روی زمین نشسته بودند تا بتوانند از تلویزیون آمدن رهبرشان را تماشا کنند. حتی بعضی از چند کوچه دورتر آمده بودند تا از دیدن تصویر امام در تلویزیون جا نمانند.»
با شروع جنگ پسر بزرگش که در زمان شاه ۳ بار از خدمت سربازی فرار کرده بود، برای خدمت عازم جبهه میشود. پسر دومش نیز داوطلبانه برای دفاع از کشور میرود، اما داستان نصرت از جبهه رفتن پسر کوچکش ماجرای دیگری است: «خبر شهادت پسر عمویم را آورده بودند همه ما درگیر کارهای عزاداری بودیم و از صبح به بیمارستان و سپس بهشت رضا و ... رفته بودیم.
عصر بسیار خسته بودم و در گوشه اتاق دراز کشیده بودم که خوابم برده بود. بعد که بیدار شدم هم حواسم پرت کارهای مراسم بود. شب که به خانه برگشتم دیدم پسر کوچکم که ۱۴ سال داشت به خانه نیامده ساعت از نیمه شب گذشته بود که نگران و سراسیمه همراه عمویم دنبال او میگشتیم دیگر دل تو دلم نبود و فکر میکردم بلایی سرش آمده است.
یکباره دستم را دیدم که جوهری شده است، تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است. صبح زود همراه عمویم به پایگاه بسیج محله رفتیم که گفتند پسرم با رضایتنامهای که به دست داشته به تایباد رفته تا از آنجا به جبهه اعزام شود سریع ماشین گرفتیم و به سمت تایباد حرکت کردیم. با پرس و جو توانستیم محل آموزش نیروهای اعزامی را پیدا کنیم. وقتی به محل آموزش رسیدم دیدم جوانان زیادی هستند که دویدهاند و بسیار تشنه هستند یکی از آنها گفت که برای او خربزه بخریم ما نیز که دلمان رحم آمده بود و لبان خشک آنها را میدیدیم ۱۰، ۱۲ خربزه خریدیم و به آنها دادیم.
همین طور که مشغول خوردن بودند فرمانده پایگاه آمد و با تَشر محکمی گفت چه کسی به شما خربزه داده و سپس رو به ما کرد و گفت این بچهها سه روز است آب نخوردهاند با خوردن این خربزه ممکن است جانشان را از دست بدهند. بسیار ترسیده بودم همانجا رو کردم به آسمان و به مادرم حضرت زهرا (س) متوسل شدم که یا جده سادات اگر بلایی سر این بچهها نیاید میگذارم پسر کوچکم نیز به جبهه برود و اینگونه بود که پسر کوچکم نیز راهی جنوب شد.»
بی بی حمومی ادامه میدهد: «بیست روزی از حضور پسر کوچکم در جبهه نمیگذشت که خانمی در خانه را زد و گفت که برای کمک خرج خانه شما برنج و روغن آوردهام، اما من قبول نکردم و در پاسخش گفتم که خودم کار میکنم و خرج زندگی را درمیآورم. کمی این پا و آن پا کرد و سپس گفت میشود با شما صحبت کنم.
ترسی در صورتش بود و از گفتن حرفش واهمه داشت. او را دعوت کردم تا به داخل بیاید. زن جوان بالاخره بریده بریده به من فهماند که پسرم به شهادت رسیده است از شنیدن حرفش بسیار ناراحت شدم، چون مادر هستم، اما خم به ابرو نیاوردم و خودم را نگه داشتم.
بعد از گذشت دو هفته خبر آوردند که پسرت زنده است و گال گرفته (شیمیایی شده) و در بیمارستان صحرایی است. ده روزی در بیمارستان بستری بود حتی به مشهد نیامد و بعد از اینکه حالش به بهبودی رفته بود دوباره به جبهه بازگشته بود، اما زمانی که به مشهد آمد نفسش تنگ میشد هنوز هم مشکل تنفسی دارد.»
نفس عمیقی میکشد در چند ساعتی که در کنارش بودیم سالهای عمرش را برایمان بازگو میکند، اما تمام حرفهایی که زده تنها بخش کوچکی از روزهای سختی است که تجربه کرده است، میگوید: «با وجودی که تنها روزی ۱۰ تومان مزد از کار در حمام درآمدش بوده، اما هیچگاه دستش را جلوی کسی دراز نکرده و با همین پول توانسته فرزندانش را بزرگ کند تا امروز برای خودشان جایگاهی در اجتماع داشته باشند.»
بی بی حمومی هنوز هم با وجود ۸۰ سال سن دست از کار نکشیده است و با دوختن سجاده و جانماز و فروش آنها، مبلغش را صرف امور خیریه و تهیه جهیزیه برای خانوادههای نیازمند میکند. او معتقد است تا زمانی که نفس میکشد باید روی پاهای خودش بایستد و خیرش به دیگران برسد.
این گزارش پنجشنبه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۷ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.